زیباترین هدیه زندگی یک فرمانده از امام خامنه‌ای چه بود؟
نويسندگان
جدیدترین مطالب
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان لیلان و آدرس shiz.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





 ‌با لبخندی زیبا چفیه‌اش را از دوش برداشت، آن را بوسید، صلواتی فرستاد و زیر لب برای سربازش دعایی کرد و چفیه را به بنده هدیه کرد...

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی سپاه عاشورا، چند روز قبل از دیدار مقام معظم رهبری با مردم شمال کشور در روز 25 اردیبهشت ماه سال جاری، تصمیم به مصاحبه با اولین فرمانده لشکر 25 کربلا «سردار حاج عبدالعلی عمرانی»گرفتم. با او که هم کلام شدم، همه ی وجودش بوی ایثار و مقاومت می داد. نفس هایش خسته بود و با اوج تواضع سوألاتم را پاسخ می داد. سردار سینه سوخته و جامانده ای که همچون رهبرش از ناحیه دست راست جانباز است و امروز بعد از سال ها فراق از عزیزترین یارانش، همچنان پای در رکاب ولی امرش باقی مانده.
در میان واژه های کلامش دائماً حرف از فدایی ولایت شدن می زند. شاه بیت سخنانش را تیتر گزارشم قرار دادم. سردار گفته بود: دیدار با امام خامنه ای زیباترین لحظه ی زندگی ام خواهد بود.
هنوز استوار و پابرجا بود و می گفت وقتی خدمت معظم له رسیدم، می گویم: آقاجان! همانطوری که شما به لشکر ما خطاب کردید: «لشکر 25 کربلا یک لشکر قوی، قدرتمند، خط شکن و خط نگهدار بود.» همچنان ما قوی، قدرتمند، خط شکن و خط نگهدار هستیم. و آرزوی مان این است، همانطور که به فرماندهی امام (ره) در عملیات والفجر8، فاو را فتح کردیم و پرچم مقدس امام رضا(ع) را بر فراز گلدسته های مسجد فاو نصب کردیم. هنوز آماده ایم و این بار منتظر فرمان شمائیم تا باری دیگر حماسه ای عظیم بیافرینیم و پرچم مقدس امام رضا(ع) را با فرماندهی شما با خط شکنی بچه های لشکر 25 کربلا بر فراز بیت المقدس نصب کنیم.
روحیه ی جهادگری سردار عمرانی مرا مجذوب خود کرده بود و گفته هایش به من توان عجیبی بخشید.
روز موعود فرا رسید و افتخار همراهی سردار عمرانی برای دیدار با رهبری نصیبم شده بود. البته روز قبل از دیدار، یادواره 22هزار شهید شمال کشور با محوریت سرداران سروقامت شهید «طوسی، املاکی و عسگری» در مرقد مطهر حضرت امام خمینی(ره) قرار بود برگزار شود. و خیل عظیم خانواده های شهدا و ایثارگران، رزمندگان و امت حزب الله در آن مراسم ملکوتی حضور داشتند.
سردار، در انتظار و منتظر دیدار با ولی امرش بود و به چیزی دیگر فکر نمی کرد. پوشه ای در دستانش بود با چند عکس نهفته در آن. با کسب اجازه از او، خواستم تا تصاویرش را ببینم. او با فروتنی و متانت خاصی عکس ها را نشانم داد. عکسی که مربوط می شد به دیدار سردار عمرانی به عنوان فرمانده لشکر 25 کربلا، در سال1362 به همراه فرماندهان سپاه با رئیس جمهور وقت «آیت الله خامنه ای».
چشمانم تا عکس را نظاره کرد، لحظاتی محوش شده بود و دیگر پلک هایم توان باز و بسته شدن را نداشت و حسرت می بردم. در بین عکس، نوری بود که شهدا و سرداران رشید اسلام به دورش حلقه زده بودند. «امام خامنه ای» به عنوان رئیس جمهور چون خورشیدی تابنده در وسط و شهدایی همچون: همت، خرازی، احمدکاظمی، علی هاشمی، زین الدین، مهدی باکری و سردارانی همچون: عمرانی، آقارحیم، همدانی، قالیباف، رشید، غلام پور، قاسم سلیمانی، رئوفی، احمدپور، نصر، ربانی، شریعتی، محمدباقری، و حجة الاسلام بشردوست به دورش حلقه زده بودند.
سردار گفت: این عکس را با خود آوردم تا به امام خامنه ای نشان دهم، تجدید خاطره ای شود و به او بگویم که من هنوز همان سرباز دیروزت هستم.
دیگر سردار عمرانی را ندیدم تا بعد از دیدار با امام خامنه ای. بشاش و قبراق و با انرژی، از حسینیه امام خمینی(ره) خارج می شد. بسیار خوشحال بود به طوری که هر کس او را می دید متوجه شادابی اش می شد.
به محض اینکه مرا دید،گفت: فلانی، دیدی گفتم که امروز بهترین لحظه زندگی ام خواهد بود.
دیگر به او مجال ندادم و گفتم: سردار! چه خبر از حضرت آقا؟
صحبت هایش را این گونه آغاز کرد:
قبل از حرکت مان به تهران، به گلزار شهدا رفتم، حال عجیبی داشتم، از اینکه به تنهایی و بدون همراهی رفقای شهیدم می خواستم به دیدار آقا بیایم، ناراحت بودم؛ ولی شور و حال عجیبی دلم را به تب و تاب انداخته بود.
آماده ی حرکت شده بودم، انگار داشتم پرواز می کردم، دیگر روی زمین راه نمی رفتم و شوق پریدن داشتم.
سفری زیبا در پیش داشتم. اول باید به زیارت امام و مقتدایم حضرت روح الله(ره) می آمدم و بعد هم به پابوسی ولی امرم حضرت امام خامنه ای. هیچ گاه در طول عمرم این قدر خوشحال و شادمان نبودم.
دیداری که پس از سال ها انتظارش را می کشیدم. واقعاً جای خالی دوستان شهیدم را احساس می کردم.
نمی دانم که چگونه رسیدم، ضریح ملکوتی حضرت روح الله(ره) را در آغوش کشیدم و به یاد سال های عاشقی با امامم درد و دل کردم. و مدام یاد سه همرزم شهیدم «محمدحسن طوسی، حسین املاکی و محمدرضاعسگری» را در دل داشتم.
سردار عمرانی کمی مکث کرد و ادامه داد: یادواره ی ملی شهدای شمال هم به زیبایی برگزار شد و من هنوز تشنه بودم. تشنه ی دیدار نهایی. یادم نمی رود که از شب تا صبح پلک روی هم نگذاشتم و فقط شوق دیدار دلدار را در سر داشتم. چه شب زیبایی بود، همراه با همه ی رزمنده ها و خانواده های شهدا به یاد جبهه ها، در سوله ای استراحت کردیم.
عده ای از جانبازان پاهای مصنوعی خود را به عنوان بالشت قرار داده بودند. باید اسم این بالشت ها را گذاشت: «بالشت های بهشتی». تا نماز صبح، اکثر بچه ها مشغول خواندن نماز شب و مناجات بودند. خود را آراسته می کردند تا به زیبایی هرچه تمام تر به دیدار امیرشان روند. نماز صبح را به جماعت در سوله خواندیم و بدون اینکه صبحانه ای بخورم راه افتادم، آدم تشنه را نبایدش خوردن غدایی.
عاشقانه از امام(ره) خداحافظی کردیم و به سمت حسینیه امام خمینی(ره) به راه افتادیم. نفس هایم دیگر به شماره افتاده بود و شوقی الهی، تمام وجودم را فرا گرفته بود.(این قسمت ها رو هر کسی بخونه فکر می کنه در مورد خودش هست.)
بالاخره با ذکر و دعا رسیدیم. درب حیاط حسینیه امام خمینی(ره) مقابل چشمانم بود؛ لحظاتی یاد جماران افتادم؛ انبوه جمعیت در صفوف به انتظار دیدار امیرشان نشسته بودند. از دور همرزم عزیزم، سردار کمیل، یکی از فرماندهان دلاور لشکر 25 کربلا را دیدم. مثل روزهای جبهه صدایم کرد: «عمران! عمران! بیا.» همدیگر را در آغوش گرفته و دیده بوسی کردیم. نوید دیدار خصوصی جمعی از فرماندهان را با آقا به من داد. یاد سال 1362 افتاده بودم و رویایی شدم. انگار جرعه ای از می ناب الهی را به من نوشانده بودند. همه چیز دست به دست هم داده بود تا به محضر امیر قافله عشق بروم. پدر بزرگوار شهید طوسی هم به ما اضافه شد.
بچه های بیت ما را به محوطه ای بردند که روبه روی درب ورودی منزل حضرت آقا بود. فرماندهان و عده ای از مسوولین خدوم هم حضور داشتند که در میان آنها غمی که در چهره ی حضرت ابوشهیدین آیت الله معلمی موج می زد او را متمایز با جمع می کرد. او پدر دو شهید است. آب اروند، یکی از فرزندانش را در مقابل چشمش، با خود برد و خوراک ماهی ها شد و هنوز او چشم انتظار، پیکر پاک پسرش است.
دیگر لحظه لحظه ی عمرم سخت می گذشت و به هیچ چیزی جز دیدار رخ رهبرم فکر نمی کردم. چای قند پهلو برای مان آوردند. و گفتند این چای را مهمان حضرت آقا هستید. همان جا بود که ناخودآگاه اسم چای را مانند همان بالشت های بهشتی، گذاشتم، چای بهشتی! واقعاً هم گویی در بهشت سیر می کردیم.
صلوات، ذکر و دعا آرامم می کرد. باز هم به یاد شهدا می افتادم و مدام می گفتم در چنین لحظات خاطره انگیزی، جای شهدا خالی. جای غیور مردان خط شکن لشکر 25 کربلا خالی، جای حاج بصیر، صادق مزدستان، طوسی، مهرزادی، ابوعمار، خداداد، حشمت طاهری، حجت مستشرق، حمید نوبخت، برادران گلگون، بردبار، سجودی، خنکدار، بلباسی، ناصر بهداشت، حاجی شیرسوار و عالی، خالی.
طولی نکشید که نوری بلند مقابل چشمانم را فرا گرفته بود، آقا، مولا، سید، مقتدا، امیر، رهبر و سرورم بود. آنقدر نورانی بود که نمی توانستم مستقیماً در چهره ی علوی اش، نگاه کنم. صدای صلوات بود که از اضطرابم کمی زدود.
آقا مرتضی «فرمانده جسور و مقتدر لشکر ویژه 25 کربلا» همراهش بود. یاد حرف دیروز آقا مرتضی افتادم که در جمع چندین هزار نفره ی مردمان شمال کشور در مرقد امام(ره) گفت: «دیروز اگر مرتضی قربانی، فرمانده لشکر خمینی بود، امروز هم فرمانده لشکر خامنه ای است.»
از جسارت و توانمندی مرتضی آگاه بودم و از اینکه او جزو بزرگ علمداران آقاست، و یار و یاور رهبر است. خوشحال شدم.
صفی تشکیل دادیم و به ترتیب حضرت آقا از اول صف قدم زنان با مهمانان خوش و بش می کردند. من در اواسط صف ایستاده بودم و هر لحظه آقا نزدیک تر می شدند، دیگر ضربان قلبم به اوج خود رسیده بود و انگار قلبم می خواست از سینه بیرون بیاید. عکس ها و حکم فرمانده لشکری ام در دستم بود و می خواستم ایشان را یاد سال های حماسه و نبرد بیندازم.
لحظات برایم به سختی می گذشت که یار به من رسید، پس از سلام و احوالپرسی، خم شدم و دست مبارکش را بوسیدم و گفتم: «آقاجان! من سرباز گمنام و بی نشان شما هستم. آرزوی چندین ساله ام بود که خدمت شما برسم و الآن بهترین لحظه ی طول عمرم است.» به سرعت عکسم را از پوشه در آوردم و به آقا نشان دادم.
تبسم زیبایی بر لبشان نشست و گفتند: «این عکس را اولین بار است که می بینم، این عکس، تا الآن کجا بود؟!» گفتم: «نزد من بود و هر وقت دلم برای شما تنگ می شد، این عکس را مشاهده می کردم.»
آقا فرمودند: «شما در این عکس کدام شان هستی؟» خودم را به آقا نشان دادم و آقا هم لبخند معصومانه اش را نثارم کرد. حکم فرمانده لشکری ام را هم که با دست خط و امضای آقا بود را هم نشان دادم.
گفتم: «آقاجان! چفیه تان را می خواهم.» آقایی که کرم و بخشش همه ی وجودش است، با لبخندی زیبا چفیه اش را از دوش برداشت، آن را بوسید، صلواتی فرستاد و زیر لب برای سربازش دعایی کرد و چفیه را به بنده هدیه کرد. صحنه ی زیبایی بود و من هم آنقدر ذوق زده شده بودم که بلند گفتم: صلوات! زیباترین هدیه ای بود که در زیباترین لحظه ی عمرم می گرفتم.
به آقا گفتم: «بر روی عکس تان چیزی به یادگار نمی نویسید؟» آقاجان هم فرموند: «الآن شرایط مهیا نیست. در یک زمان دیگر، عکس را بفرست تا مفصل راجع به این عکس برایت بنویسم.»
دست خط زیبایی را که حضرت آقا می خواهند برایم بنویسند، سندی می شود برای آمرزیده شدنم. هم اکنون کتاب تاریخ شفاهی بنده با نام «حاج عمران» در دست تدوین است. که با قرار دادن دست نوشت مقام معظم رهبری، تقدس خاصی به کتاب بخشیده خواهد شد.
این خاطره ای از یک روز طلایی زندگی ام بود و آخرین حرفم به امام خامنه ای از طرف همه ی شمالی ها این است: «علمدار ولایت، شمالی ها فدایت!»
گزارش از سجاد پیروزپیمان


نظرات شما عزیزان:

دستان سیستان
ساعت1:07---7 خرداد 1392
به نام ایزد دانا و توانا
با سلام و درود فراوان
وبلاگ زیبا و پر محتوایی دارید به شما تبریک میگم و امیدوارم در ادامه موفق و موئید باشید.
خوشحال میشم به منم سر بزنید و افتخار لینک کردنم و در صورت تمایل بدید.
اگه لینکم کردید بهم خبر بدید متقابلا با افتخار لینکتون کنم.
با تشکر
دستان سیستان


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:, ] [ 14:35 ] [ سید باقر دینی . ]

درباره وبلاگ

به وبلاگ ندای لیلان خوش آمدید




موضوعات
آرشیو مطالب
لينک هاي مفيد
امکانات وب

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 70
بازدید دیروز : 29
بازدید هفته : 180
بازدید ماه : 179
بازدید کل : 83754
تعداد مطالب : 105
تعداد نظرات : 22
تعداد آنلاین : 1

زیارت عاشورا